بخشی از کتاب

بادکنک‌های آبی، زرد و قرمز؛ از سقف سالن مدرسه آویزان شده بود. آویزهای کاغذی رنگارنگ دورتا دور دیوارها را پوشانده بود. دانش‌آموزان در حالی که به کلاس می‌رفتند با خوشحالی از همدیگر می‌پرسیدند:« یعنی چی شده؟»
نرگس با خودش گفت:« شاید قراره تو مدرسه یه جشن تولد بگیرن؟!.»
خانم معلّم که وارد شد همگی به احترامش بلند شدند و با صدای بلندی گفتند:« سلام روز بخیر.» خانم معلّم پشت میزش نشست و گفت:« سلام به روی ماهتون.»
هنوز درس شروع نشده بود، یکی از بچّه‌ها از جاش بلند شد و سؤال کرد:« اجازه ، این همه تزئین برای چیه؟» خانم معلّم لبخندی زد و جواب داد:« فردا، نیمه شعبانه، تولد آخرین امام ما شیعیان، حضرت مهدی؟عج؟. ما مسلمان‌ها تولد این امام عزیز رو جشن می‌گیریم. یادمون باشه همگی برای امام زمان؟عج؟ کار خوب انجام بدیم.»
نرگس با خودش گفت:« مامان و بابا همیشه می‌گن که امام‌ها مهربان‌اند و به ما کمک می‌کنن. یعنی باید برای ایشون کادو بخریم؟» او خواست سؤال بپرسد که خانم معلّم گفت:« بهتره همگی دفترهای املاء رو باز کنید.»