اشعار مهدوی
اشعار مهدوی – ماه پیدا
چه میشود که ز شهر فراق بازآیی؟
به اشکِ وصل کنی چشم کعبه دریایی
چه میشود که گلستان بهار را بیند
زعطر خنده گلها شود تماشایی
شکسته شیشه بغض وصال در هجرت
کمان شده کمر طاقت و شکیبایی
اگر طلوع رخت با غروب عمر من است
به مقدمت بدهم سر چه مرگ زیبایی
نسیم عطر نظر را دمی تصور کن
فراق میرود و گریههای تنهایی
امید در نفس قلب خسته میروید
که دیده دیده او طلعت شکوفایی
زهجر و وصل تو هر صبح و شام میگویم
ولی نگفته نگاهم چوماه پیدایی
جهان به حال سر بیپناه خود نالد
فدای غربتت آقا چقدر تنهایی
نگاه دار خدایا لوای رهبر را
زحال تا سحر مه که پرده بگشایی
به روی نی تو ز آیات کربلا خواندی
تو یار و حافظ مهدی عزیز زهرایی
ببار روزی غفران ببند راه گناه
که گویمش گل نرگس چرا نمیآیی؟
.