اشعار مهدوی
اشعار مهدوی – مرهم وصال
ای آنکه برده روی تو از حُسنِ مه، رواج!
آیا شود که بر شب تارم شوی سراج؟
دیری است تیغ عشق تو دل ریش کرده است
با مرهم وصال مرا کی کنی علاج؟
چشمانتظار گرمی و نورت نشستهام
در زمهریر خانه دهر و سوادِ داج
یک دم به چشم لطف، نظر کن بر این گدا
ای پادشاه ملک و خداوند تخت و تاج!
کامم اگر به زهر هلاهل روا کنی
با شهد ناب و شربت غیرم، چه احتیاج؟
هرگز به عمر، روی رهایی ندید هیچ
هر کس که او فتاد در آن بند زلف خاج
«بهروز» را ز درگهت ای شهریار دل
هرگز مران که میشکند دل چنان زجاج!
.